آسمانی پدر و مادرآسمانی پدر و مادر، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

آسمانی

بدون عنوان

  آغوشِ تو؛ تخفیفِ عمرِ من است عزیزکم دچارت که باشم؛ هر شب سالی نوری می شود؛ میانِ کهکشانِ راهِ شیریِ تنت ،فرشته ی من   ...
8 بهمن 1393

قشنگ ترین ساعت دنیا

خدای من؛ دست وبالم از حرف خالی ست، هر چه هست تویی، و تو حرف نداری بعضی از روزها ناخودآگاه خاص می شوند ،استرس و اضطراب فرزاد برایم شیرین بود (برای اولین بار)احساس خوبی داشتم واین شجاعتم را چند برابر می کرد، راستش ترسی بابت خودم نداشتم واگر گاهی دلهره ای هم بود از بابت دخترم بود وبس... از بعد نماز دیگه نخوابیدیم و کم کم آماده رفتن به بیمارستان شدیم، فرزاد وسایل وبرد داخل ماشین گذاشت و با دوربین برگشت وشروع به پرسیدن درباره احساسم واینکه داریم کجا می رویم کرد، در واقع داشت خودش را کمی آرام می کرد. راه افتادیم ساعت نزدیک به 7 بودو رفتیم دنبال مامان و...ساعت7/30 رسیدیم بیمارستان بهمن وکارهای ...
20 اسفند 1392

نفس های به شماره افتاده

عاقبت در یک شب از شب های خوب کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شور انگیز مادر می نهد بینمش روزی که طفلم همچو گل در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پیک یاس ها در مشام جان من پیچیده است پیکرش را می فشارم در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی آغاز کن عزیزکم صدای نفس های به شماره افتاده ام را می شنوی؟؟ این صدای نفس های زنی است که قرار است چیزی از وجودش دور شود و به زندگی اش،به دنیایش،به آخرتش،به عشقش،به سرنوشتش و.... گره بخورد ؛تا بشود مادر(انشاا...). فرشته بهشتی ام می شود برای ...
28 بهمن 1392

سرمستی من

تمام گوشه گوشه های دلم پر است از حرفایی که نه می توان زد و نه نوشت، چون  تو برایم قابل وصف نیستی. 7ماه و15روز از باهم بودنمان گذشت،بگو یک عمر،تو جزئی از وجودم بودی ،هستی و من نگهبان آرامش لحظه لحظه هایت(عزیزکم تو باور داشته باش). مادر شدن برایم حسی تازه بود که برای باورش به درگاه خدا پناهنده شدم، همان خدایی که خود را هر لحظه در پناهش می بینم ولی این بار پناهندگیم مادرانه بود. اگر جایی رنجیدم،خسته شدم،دلگیر شدم ،دلتنگ شدم،زخم برداشتم یاحتی شکستم سعی کردم ساده تر از کنارش بگذرم تا هم تو بیاموزی وهم من مادری کرده باشم،این توصیف من از سکوتم بود،سکوتی که همه پای رضایت می گذاشتند ومی گذارند ،گاهی برای من نشانه خفگی پشت...
7 بهمن 1392

مروری بر لطف خداوند

من انتظار تو را می کِشم،تو مرا از انتظار می کُشی،لعنت بر هر چه فتحه و کسره و ضمه. حالا که کم کم داریم به روزهای آخر نفس های مشترکمان ،به قدم زدن های پابه پایمان،به احساسات مشترکمان ،به رازو نیازمان،به شادی واندوه هم زمانمان و....میرسیم ،کمی دلگیرم. تمام حالاتت برایم دلنشین بود و هست،طریقه خوابیدنت،هماهنگی ات،سکسکه ات،تکان خوردنت، واکنش های فرشته گونه ات،یخ در بهشت بودنت،قلنبه شدنت فشارهای گاه و بی گاهت، همپای لحظه های سخت من شدنت،حساسیت های جالبت که از پدرت به یادگار گرفتی، هماهنگی با من در خوابیدن،وای که چه لحظه های قشنگی را با هم گذراندیم و به شرط بقا خواهیم گذراند. تمام اینها را که مرور می کنم فقط یک=جلوی آن می توانم قر...
6 بهمن 1392

عشقی مشترک

سلام بر عزیزی که یادداشت های روزانه ی صفحه دلم،با مداد خاطرات او نوشته می شود : عزیز مادر ؛دوران باور نکردنی را با هم گذراندیم وهنوز راه مانده در پیش داریم،فکر کنم دیگر به کم حرفی های مادرت عادت کرده باشی مادری که تمام غم وشادی اش را پشت چشمانش پنهان می کند که مبادا دلی را بلرزاند. همه چیز دنیا برایم قابل درک بود وهست ،زندگی را راحت گرفتم تا راحت بگذرد ولی یک حس هرگز در این چند ماه رهایم نکرد وآن حس عذاب وجدان بود،حسی که مرورش نیز برایم مرگ آور بود، دلم می خواست غصه ام را با قاف بنویسم تا هرگز باورش نکنم ولی نشد،واین را خوب می دانم که غم هایی که چشمانم را خیس نمی کند یقیناً دلم را به آتش میکشد،آری بی صدا سوختن دردناک است. ول...
2 آذر 1392

عبد صالح

  فرشته زمینی ام این را از زبان مادری مینویسم که به اندازه تمام عمرش از رحمت خدا چشیده، خداوندی که اگر بروی باز هم با تو خواهد ماند،عزیزکم در این دنیا همه چیز پر از خداست ،فقط کافی است به قلبت رجوع کنی،نیازی نیست انسان بزرگی باشی؛انسان بودن خود نهایت بزرگی است. گلم وابستگی به هر چیزی و هر کسی غیر از خدا برای زندگی و سازندگیت کشنده ترین چیز است،وخوشبختی در این دنیا تنها در کنار اوست که معنا می گیرد واین را بدان که فرو افتادن در مقابل خدا تنها راه برخاستن است. پس عبد باش،عبد صالح؛این تنها خواسته من از گلی است که عاشقانه او را می پرورم به امید روزی که در گلستان خداوندی ببینمش. ...
30 شهريور 1392

خادم الرضا(ع)

فرزندم؛چندی است که دیگر نمی نویسم،گویی دست و افکارم تراز در نمی آیند،دستانم شاید اما دلم  نمی رفت به نوشتن، این کلمات به هم دوخته کجا واحساسات من کجا؟ می خواستم نخوانده مرا بفهمی.... علی رغم اصرار همسر عزیز تر از جانمان به مکتوب کردن این روزها، تا به حال نشد که شرح حالی بنویسم ولی دیدم مگر می شود خادم الرضا(ع)باشی ودر شب میلادش صفحه ات سفید بماند،واین شد بهانه نوشتنم: حتما قرار شاه وگدا هست یادتان؛ آری همان شبی که زدم دل به نامتان؛ مشهد ؛ حرم ؛ ورودی باب الجوادتان؛ آقا ؛ دلم  عجیب گرفته برایتان...... زیارت این بار برای هردومون رنگ و بویی دیگر داشت،دو نفر بودیم ولی با حسی سه نفره،تمام قد ایستادیم و سر خَم کردیم؛حس مب...
25 شهريور 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آسمانی می باشد