قشنگ ترین ساعت دنیا
خدای من؛
دست وبالم از حرف خالی ست،
هر چه هست تویی،
و تو حرف نداری
بعضی از روزها ناخودآگاه خاص می شوند ،استرس و اضطراب فرزاد برایم شیرین بود
(برای اولین بار)احساس خوبی داشتم واین شجاعتم را چند برابر می کرد،
راستش ترسی بابت خودم نداشتم واگر گاهی دلهره ای هم بود از بابت دخترم بود وبس...
از بعد نماز دیگه نخوابیدیم و کم کم آماده رفتن به بیمارستان شدیم،
فرزاد وسایل وبرد داخل ماشین گذاشت و با دوربین برگشت
وشروع به پرسیدن درباره احساسم واینکه داریم کجا می رویم کرد،
در واقع داشت خودش را کمی آرام می کرد.
راه افتادیم ساعت نزدیک به 7 بودو رفتیم دنبال مامان و...ساعت7/30 رسیدیم
بیمارستان بهمن وکارهای مربوطه را انجام دادیم وامضا ها را زدیم ، پرستاری آمد
وگفت که با یک نفر همراه دنبالش بروم،دلهره فرزاد ومامان انتخاب وبینشون برای
همراهی سخت می کرد،برای همین بی توجه به حرف پرستار گفتم هر دوتون بیایید.
سوار آسانسور شدیم و بعد از پیاده شدن جلوی دری توقف کردیم از آنجا به بعد
دیگر وجود همراه معنا نداشت واز ورودشون جلوگیری شد،مامان که نمی دانست
قوانین چگونه است کلی اصرار کرد و ولی نشد که نشد،همه مان فکر می کردیم
اینجا من را آماده می کنند وبه بخش می فرستند تا نوبت عملم که ساعت 11بود
برسد،حداقل من این فکرو می کردم چون کلی از حرفامو گذاشته بودم تا قبل
جدا شدن از مامان وفرزاد بهشون بگم،حلالیت بگیرم از مامان بابت زحمت هایی
که براش داشتم برای نبودن آن چیزی که باید می بودم برای مهربانی اش ،
به خاطر دوستی اش در لحظه های نوجوانی ام که این خود پله ترقی ام شد ،
به خاطر مادر من بودنش و.....
تشکر از فرزاد به خاطر همراه شدن در لحظه لحظه هایم،تشکر بابت اینکه همیشه
ودر همه شرایط برایم فرزاد بود،به خاطر محبت بی دریغش،به خاطر دوست داشتن
خالصانه اش وبه خاطر مونس لحظه لحظه های زندگی ام بودنشو....
ولی همه چیز آن طور که من فکر می کردم پیش نرفت.
وارد سالن که شدم پرستاری آمد وبا خوش رویی گفت که لباس مخصوص
اتاق عمل وبپوشم ومن هم لباس و پوشیدم در همان اتاق فشارمو گرفتن
وازم پرسیدن ترسیدی من هم گفتم ؛نه
پرستار گفت دنبالش بروم،برای من که سعی می کنم در همه شرایط
به اصولم پایبند بمانم این کار سخت می نمود چو لباس بیمارستان از نظر
پوشش اصلا مناسب نبود،به پرستار گفتم با این لباس از اتاق خارج نمی شوم
با تعجب نگاه کرد و گفت کسی اینجا نیست ومن گفتم چرا صدای مرد شنیدم،
رفت وبا یک شنل بلند برگشت وکمی خیالم را راحت کرد.
به اتاقی راهنمایی شدم وکارهای لازم برای آماده شدنم انجام شد،
ساعت 10/30پرستاری برای بردنم آمد وروی تخت خوابیدم ،فاصله بین اتاق آمادگی
واتاق عمل هم در نوع خودش درخور توجه بود والبته تاسف آور،از نوک پا تا
پیشانی ام را زیر پتو پنهان کرده بودم وپرستارها با اصطلاح خودتو خفه کردی
مانع می شدن،در مومنه بودنم ادعایی ندارم ولی دینداری در کشوری اسلامی
چنین سخت باشد وای به کشورهای دیگر.
اتاق عمل شماره 3 اتاق محل ولادت فرشته ام تعیین شد،دکترم قبل عمل
گفت دکتر بی هوشی امروز هست که اگر از نخاع بی حس شوم به خاطر عدم
کفایتش ممکن است درآینده مشکلات فراوانی پیدا کنم وپیشنهاد داد در صورت
بودن او بی هوشی را انتخاب کنم ،از آنجا که سعی می کنم منطقی رفتار کنم
قبول کردم ولی به شیوه همیشگی ام رفتار کردم وبه آقا موسی بن جعفر (ع)
متوسل شدم،ثانیه ای نگذشت که دکترم آمد وگفت دکتر دیگری برای این
اتاق می آید که جزءبهترین دکترهای بی هوشی بیمارستان است واین چیزی
جز عنایت همیشگی آقا در حق این حقیر نبود.
روی تخت اتاق عمل منتقل شدم فشار وضربان قلبم چک شد و با زدن یک
سوزن در قسمت کمرم گرمایی تمام وجودم را گرفت پس از آن دیگر نمی توانستم
انگشتان پایم را تکان دهم،باز هم تنها قدرت خدا بود که در لحظه لحظه آن برایم
رونمایی می شد.
در حین عمل ضربان قلبم افت کرد و من تنفسم دچار مشکل شد،دکتر بی هوشی
وضعیتم را سوال کرد وگفتم نمی توانم نفس بکشم ،انگار دم وبازدمم مختل
شده بود،بلافاصله آمپولی در سرمم تزریق شد وکمی حالم را بهتر کرد.
با اینکه از قبل می دانستم نباید سرم را تکان دهم ولی کنجکاوی نمی گذاشت،
در همین احوال بودم که صدایی شنیدم((((((اَ))))))بله واین صدای دختر من بود.
در آن لحظه شروع کردم به دعا کردن برای همه آنهایی که التماس دعا گفته بودن.
سرم را چرخاندم ودرست در سمت راستم فرشته کوچکی را دیدم که در حال
تمیز کردنش بودن،با خودم گفتم یعنی واقعا این دختر منه
بعدش هم اثر کف پاشو گرفتن در همین لحظه دکتر بی هوشی به من
هشدار داد که اینقدر سرمو نچرخانم به احترام حرفش سرمو برگرداندم وقتی
رفت دوباره به سمت راست چرخیدم ولی دخترم را برده بودن.
پرستاری از طرف چپ من وصدا کرد و وقتی برگشتم عزیزکم را در آغوشش دیدم
،صورتش را به صورتم چسباند من با حرکت صورتم گلم را نوازش کردم و اولین چیزی
که گفتم بعد از شکر خدا این بود؛خوش آمدی شیعه علی(ع).
پرستارها به هم می گفتند این چقدر بوی نی نی میده و من سرمست بودم
از بوی تنی که عزیزکم تو مالک آن بودی.
کودکم را بردند وبعد از پایان یافتن عمل وتبریک دکترم وصحبت های دیگر من را به
اتاق ریکاوری بردن وتنها تصویری که از جلوی چشمانم محو نمی شد لحظه دیدن
دلبندم بود.تا ساعت 2 در آن اتاق بودم ودعا می کردم زودتر از آنجا بروم چون
اتاقی بود مختلط از مرد و زن ،با اینکه از کمر بی حس بودم ولی تمام قدرتم را
جمع کردم وپرده میان خود و بیمار کناری را که آقایی مسن سال بودن را کشیدم،
خلاصه ساعت 2 بعداز ظهر اتاق آماده شد،جالب تر از همه در ساعاتی که
در ریکاوری بودم نگهبان و پرستارهای مختلف می آمدند اسم منو می گفتند
واز حالم جویا می شدند و با بیان اینکه همسرش نگرانه پاسخ می گرفتند
واین هم برایم شیرین بود وبیشتر دلم می خواست از این اتاق برم و احساسمو
با فرزاد به اشتراک بزارم.
روی تخت گذاشتنم و همچنان زیر پتو بودم،پرستاری پتو را کمی پایین آورد و من
دوباره به جایش برگرداندم وپرستار دیگر گفت این اینطوری کاریش نداشته باش.
در را که باز کردن برای انتقالم به اتاق فرزاد ودیدم که مضطرب نگاهم می کرد
برای تغییر حالش گفتم نی نی ودیدی شبیه کی بود؟گفت همه می گن شبیه
باباشه ،خندیدم گفتم می دونی که چرا،گفت چون حنانه یه دونه است.
به جلوی در اتاق که رسیدیم مامان وفتانه که کنار دخترمان مانده بودن تا
منو بیارن آمدن به استقبال ،مامان بغلم کرد و گریه کرد ومن تازه داشتم قدری
از احساسات این سی وچند سالش را مزه مزه می کردم،کوروش و ساناز و سوگل
هم رسیدن،منو به همراه فرزاد به اتاق بردن ولباسم را عوض کردند و سپس
بقیه وارد شدند که بابا ومامانِ بابا وفرناز هم به جمع مان اضافه شدن وهمه
تبریک می گفتند و خوشحالی در چهره شان معلوم بود.دخترم هم در سمت
چپ تختم در تخت خود خوابیده بود ومن دعا دعا می کردم زودتر بی حسی ام
برطرف شود تا بتوانم در آغوشش بگیرم.
اینها را مکتوب کردم تا هیچ وقت هیچ لحظه اش را فراموش نکنم،
که می دانم فراموش نخواهم کرد.
بله مادر،قشنگ ترین ساعت دنیا ساعتی بود که تو را دیدیم.(از طرف مامان وبابا)