آسمانی پدر و مادرآسمانی پدر و مادر، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

آسمانی

قشنگ ترین ساعت دنیا

1392/12/20 20:20
نویسنده : baran
285 بازدید
اشتراک گذاری

خدای من؛

دست وبالم از حرف خالی ست،

هر چه هست تویی،

و تو حرف نداریلبخند


بعضی از روزها ناخودآگاه خاص می شوند ،استرس و اضطراب فرزاد برایم شیرین بود

(برای اولین بار)احساس خوبی داشتم واین شجاعتم را چند برابر می کرد،

راستش ترسی بابت خودم نداشتم واگر گاهی دلهره ای هم بود از بابت دخترم بود وبس...

از بعد نماز دیگه نخوابیدیم و کم کم آماده رفتن به بیمارستان شدیم،

فرزاد وسایل وبرد داخل ماشین گذاشت و با دوربین برگشت

وشروع به پرسیدن درباره احساسم واینکه داریم کجا می رویم کرد،

در واقع داشت خودش را کمی آرام می کرد.

راه افتادیم ساعت نزدیک به 7 بودو رفتیم دنبال مامان و...ساعت7/30 رسیدیم

بیمارستان بهمن وکارهای مربوطه را انجام دادیم وامضا ها را زدیم ، پرستاری آمد

وگفت که با یک نفر همراه دنبالش بروم،دلهره فرزاد ومامان انتخاب وبینشون برای

همراهی سخت می کرد،برای همین بی توجه به حرف پرستار گفتم هر دوتون بیایید.

سوار آسانسور شدیم و بعد از پیاده شدن جلوی دری توقف کردیم از آنجا به بعد

دیگر وجود همراه معنا نداشت واز ورودشون جلوگیری شد،مامان که نمی دانست

قوانین چگونه است کلی اصرار کرد و ولی نشد که نشد،همه مان فکر می کردیم

اینجا من را آماده می کنند وبه بخش می فرستند تا نوبت عملم که ساعت 11بود

برسد،حداقل من این فکرو می کردم چون کلی از حرفامو گذاشته بودم تا قبل

جدا شدن از مامان وفرزاد بهشون بگم،حلالیت بگیرم از مامان بابت زحمت هایی

که براش داشتم برای نبودن آن چیزی که باید می بودم برای مهربانی اش ،

به خاطر دوستی اش در لحظه های نوجوانی ام که این خود پله ترقی ام شد ،

به خاطر مادر من بودنش و.....

تشکر از فرزاد به خاطر همراه شدن در لحظه لحظه هایم،تشکر بابت اینکه همیشه

ودر همه شرایط برایم فرزاد بود،به خاطر محبت بی دریغش،به خاطر دوست داشتن

خالصانه اش وبه خاطر مونس لحظه لحظه های زندگی ام بودنشو....

ولی همه چیز آن طور که من فکر می کردم پیش نرفت.

وارد سالن که شدم پرستاری آمد وبا خوش رویی گفت که لباس مخصوص

اتاق عمل وبپوشم ومن هم لباس و پوشیدم در همان اتاق فشارمو گرفتن

وازم پرسیدن ترسیدی من هم گفتم ؛نه

پرستار گفت دنبالش بروم،برای من که سعی می کنم در همه شرایط

به اصولم پایبند بمانم این کار سخت می نمود چو لباس بیمارستان از نظر

پوشش اصلا مناسب نبود،به پرستار گفتم با این لباس از اتاق خارج نمی شوم

با تعجب نگاه کرد و گفت کسی اینجا نیست ومن گفتم چرا صدای مرد شنیدم،

رفت وبا یک شنل بلند برگشت وکمی خیالم را راحت کرد.

به اتاقی راهنمایی شدم وکارهای لازم برای آماده شدنم انجام شد،

ساعت 10/30پرستاری برای بردنم آمد وروی تخت خوابیدم ،فاصله بین اتاق آمادگی

واتاق عمل هم در نوع خودش درخور توجه بود والبته تاسف آور،از نوک پا تا

پیشانی ام را زیر پتو پنهان کرده بودم وپرستارها با اصطلاح خودتو خفه کردی

مانع می شدن،در مومنه بودنم ادعایی ندارم ولی دینداری در کشوری اسلامی

چنین سخت باشد وای به کشورهای دیگر.

اتاق عمل شماره 3 اتاق محل ولادت فرشته ام تعیین شد،دکترم قبل عمل

گفت دکتر بی هوشی امروز هست که اگر از نخاع بی حس شوم به خاطر عدم

کفایتش ممکن است درآینده مشکلات فراوانی پیدا کنم وپیشنهاد داد در صورت

بودن او بی هوشی را انتخاب کنم ،از آنجا که سعی می کنم منطقی رفتار کنم

قبول کردم ولی به شیوه همیشگی ام رفتار کردم وبه آقا موسی بن جعفر (ع)

متوسل شدم،ثانیه ای نگذشت که دکترم آمد وگفت دکتر دیگری برای این

اتاق می آید که جزءبهترین دکترهای بی هوشی بیمارستان است واین چیزی

جز عنایت همیشگی آقا در حق این حقیر نبود.

روی تخت اتاق عمل منتقل شدم فشار وضربان قلبم چک شد و با زدن یک

سوزن در قسمت کمرم گرمایی تمام وجودم را گرفت پس از آن دیگر نمی توانستم

انگشتان پایم را تکان دهم،باز هم تنها قدرت خدا بود که در لحظه لحظه آن برایم

رونمایی می شد.

در حین عمل ضربان قلبم افت کرد و من  تنفسم دچار مشکل شد،دکتر بی هوشی

وضعیتم را سوال کرد وگفتم نمی توانم نفس بکشم ،انگار دم وبازدمم مختل

شده بود،بلافاصله آمپولی در سرمم تزریق شد وکمی حالم را بهتر کرد.

با اینکه از قبل می دانستم  نباید سرم را تکان دهم ولی کنجکاوی نمی گذاشت،

در همین احوال بودم که صدایی شنیدم((((((اَ))))))بله واین صدای دختر من بود.

در آن لحظه شروع کردم به دعا کردن برای همه آنهایی که التماس دعا گفته بودن.

سرم را چرخاندم ودرست در سمت راستم فرشته کوچکی را دیدم که در حال

تمیز کردنش بودن،با خودم گفتم یعنی واقعا این دختر منهقلب

بعدش هم اثر کف پاشو گرفتن در همین لحظه دکتر بی هوشی به من

هشدار داد که اینقدر سرمو نچرخانم به احترام حرفش سرمو برگرداندم وقتی

رفت دوباره به سمت راست چرخیدم ولی دخترم را برده بودن.

پرستاری از طرف چپ من وصدا کرد و وقتی برگشتم عزیزکم را در آغوشش دیدم

،صورتش را به صورتم چسباند من با حرکت صورتم گلم را نوازش کردم و اولین چیزی

که گفتم بعد از شکر خدا این بود؛خوش آمدی شیعه علی(ع).

پرستارها به هم می گفتند این چقدر بوی نی نی میده و من سرمست بودم

از بوی تنی که عزیزکم تو مالک آن بودی.

کودکم را بردند وبعد از پایان یافتن عمل وتبریک دکترم وصحبت های دیگر من را به

اتاق ریکاوری بردن وتنها تصویری که از جلوی چشمانم محو نمی شد لحظه دیدن

دلبندم بود.تا ساعت 2 در آن اتاق بودم ودعا می کردم زودتر از آنجا بروم چون

اتاقی بود مختلط از مرد و زن ،با اینکه از کمر بی حس بودم ولی تمام قدرتم را

جمع کردم وپرده میان خود و بیمار کناری را که آقایی مسن سال بودن را کشیدم،

خلاصه ساعت 2 بعداز ظهر اتاق آماده شد،جالب تر از همه در ساعاتی که

در ریکاوری بودم نگهبان و پرستارهای مختلف می آمدند اسم منو می گفتند

واز حالم جویا می شدند و با بیان اینکه همسرش نگرانه پاسخ می گرفتند

واین هم برایم شیرین بود وبیشتر دلم می خواست از این اتاق برم و احساسمو

با فرزاد به اشتراک بزارم.

روی تخت گذاشتنم و همچنان زیر پتو بودم،پرستاری پتو را کمی پایین آورد و من

دوباره به جایش برگرداندم وپرستار دیگر گفت این اینطوری کاریش نداشته باش.

در را که باز کردن برای انتقالم به اتاق فرزاد ودیدم که مضطرب نگاهم می کرد

برای تغییر حالش گفتم نی نی ودیدی شبیه کی بود؟گفت همه می گن شبیه

باباشه ،خندیدم گفتم می دونی که چرا،گفت چون حنانه یه دونه است.

به جلوی در اتاق که رسیدیم مامان وفتانه که کنار دخترمان مانده بودن تا

منو بیارن آمدن به استقبال ،مامان بغلم کرد و گریه کرد ومن تازه داشتم قدری

از احساسات این سی وچند سالش را مزه مزه می کردم،کوروش و ساناز و سوگل

هم رسیدن،منو به همراه فرزاد به اتاق بردن ولباسم را عوض کردند و سپس

بقیه وارد شدند که بابا ومامانِ بابا وفرناز هم به جمع مان اضافه شدن وهمه

تبریک می گفتند و خوشحالی در چهره شان معلوم بود.دخترم هم در سمت

چپ تختم در تخت خود خوابیده بود ومن دعا دعا می کردم زودتر بی حسی ام

برطرف شود تا بتوانم در آغوشش بگیرم.

اینها را مکتوب کردم تا هیچ وقت هیچ لحظه اش را فراموش نکنم،

که می دانم فراموش نخواهم کرد.

بله مادر،قشنگ ترین ساعت دنیا ساعتی بود که تو را دیدیم.(از طرف مامان وبابا)

پسندها (1)

نظرات (4)

خاله فتانه
26 اردیبهشت 93 1:36
شاید شنیدن داستان از سمت خاله فرشته کوچولو هم خالی لز لطف نباشه! ا اون روز خیلی استرس داشتم دایما چشمم به مانیتور بود ببینم حنانه صالحی کی میره واسه عمل ! دلم میخواست گریه کنم ولی نمیدونم از سر شوق بود یا از استرس و دلهره ! فقط دلم میخواست یه چیز بشنوم مادر نوزاد حالش خوبه همین! مادربزرگ و آقای پدر هم دل تو دلشون نبود تا اینکه فرشته رو آوردن ! خیلییییی حس خوبی بهش داشتم یه حسی مثل خواهر کوچیکتر ! همونقدر نزدیک و دوست داشتنی! گفتن حنان حالش خوبه ! خیلی خوشحال بودم به همه زنگ زدم گفتم فرشته بدنیا اومد! آقای پدر همون بالا پشت در اتاق حنان موند میگفت تا حنان نیاد نمیام! دوبار بهش زنگ زدم ولی هر بار همین جوابو شنیدم من بدون حنان نمیام! حرفش برام لذت بخش و شیرین بود چون بوی عشق میداد عشق به خواهر گلم... حنانه جان داشتن یه خواهر و راهنمای پاک و مومن مثل تو نعمت بزرگیست به داشتنت افتخار میکنم و مطمینم فرشته کوچولوتم مثل مامانش بینظیر خواهد شد. انشاالله با آرزوی روشن ترین فرداها برای وجود نازنینش_ خاله
baran
پاسخ
خواهر عزیزم آنقدر دوست داشتنی هستی که ایستاده هم به دل می نشینی. محبتت برای من همیشه بی دریغ بوده،این را هم چشیده ام و هم دیده ام،برایت آرزو می کنم که همیشه در زندگیت آرزویت با حکمت خداوند یکی باشد وروزی خاله حنانه نظرش را مکتوب کند.
فرزاد تو
31 اردیبهشت 93 13:12
و همچنان یا علی (ع) میگوییم و عشق ادامه دارد. حنانه من در تمام تنهایی هایم فقط دنبال تو میگردم تو میدانی من تنهایی را دوست دارم و فقط تنهایی ام را با شما تقسیم میکنم. اگر بخواهم از روز 5 اسفند بگویم برایم سخت است ولی حیف است که شما چنین با احساس گفتی و من هیچ نگویم . حنانه من تمام لحظه لحظه با شما بودن، برایم سرشار از مهربانیست . حنانه من میروم سراغ نه ماه انتظارمون ، شما میدونی و من که قشنگترین لحظه برای ما وقتی بود که درمانیتور دستگاه سونوگرافی اولین علائم حیاط گلمون ، عظمت و قدرت خداوند لایزال را مشاهده کردیم و با هم اشک ریختیم و باز هم اشک ریختیم دومی رو برای خنده شما گفتم ....... حنانه من لحظه خروج شما از خانه (بیت خوبیها ) برایم سخت بود وقتی از زیر قرآن رد می شدید فقط از خداوند و ارباب بی کفنم حسین (ع) درخواست و تمنا داشتم که درب این خانه را دوباره شما بر روی من باز کنی خانمم ..... حنانه من نمیدانم چگونه به بیمارستان رسیدیم وقتی برگه های پذیرش را گرفتم توان پر کردن نداشتم چون باید امضاء می کردم که هر اتفاق که افتاد من رضایت دارم بالاخره رسیدیم درب اتاق ، اتاقی که من فکر میکردم قبل از رفتن شما به داخل ،باز قبل از عمل شما را خواهم دید ولی ........ شما رفتی بی خداحافظی همون کاری که ما در تمام دوران زندگی انجام دادیم و خواهیم دادرسمی به جا خواهد ماند از من و شما ( تا بعد انشاالله .) حنانه من سپردمت به مادرم فاطمه (س) آرامش قلبم حلال تمام مشکلاتم ، استرس تمام وجودم رو فرا گرفته بود خودت خوب میدونی هر دردی درشما دردی مضاعفی بوده در من ولی آرامش وصبر تو قابل وصف نبوده و نیست برایت قرآن خواندم زیارت عاشورا خواندم حدیث کساء و...... ولی زمان نمی گذشت چقدر سخت است انتظار، اونجا بود که فهمیدم ما منتظر ظهور آقامون مهدی (عج) هستیم!! من بی تاب زنگ اتاق پرستاری رو میزدم که بالاخره گفتند فرشته کوچک ما و مادرش هر دو سالم هستند ....... شکرخدا حنانه من ،لحظه اذان ظهر مصادف شد با دیدن نازنین دخترمون فقط یک چیز میگویم،گریه دخترم که با صدای پدرش فرزاد به سکوت و آرامشی تبدیل شد،که انگار سالها صدایم را شنیده ای نازنین فاطمه ........ حنانه من با دیدن ثمره زندگی لحظه های بیقراریم زیاد شد نازنین فاطمه با حنانه معنا پیدا می کند آمدم پشت اتاق ریکاوری انقدر سوال کردم و زنگ زدم تا خبر از شما بیاورند هر 5 دقیقه یکبار یک نفر را از اتاق ریکاوری بیرون می آوردند، من و شما لحظات دوری زیادی رو تجربه کردیم از قدیم ، مسافرت ماموریت و........ اما جنس این دوری فرق داشت ...... حنانه من،وقت ناهار رسید و به من گفتند 30دقیقه دیگه شما رو می آورند من اصرار داشتم شما رو ببینم ولی نگذاشتند من رفتم نماز شکر خواندم برای تمام الطاف بیکرانش به من وهمسرم و شما باباجان به خاطر آمدن شما به جمع صمیمی ما ....... حنانه من اینها رو مینویسم که شما بدونید لحظه های تنهایی ات من همیشه هستم. رفتم برای گرفتن گواهی ولادت چه خوش لحظه ای بود برگه ولادت دخترمون رو تحویل من دادند . این اولین سند به دنیا آمدن یکی دیگه از شیعیان مولایم امیرالمومنین است ای مولای من حافظش باشید لطفا ، نامش فاطمه است ....... فاطمه بسیار حساس است یا علی (ع) جان حنانه من، درب اتاق باز شد و تو را آوردند با همان نگاه پر از مهر و آرامش به من نگاه کردی اشک شوق در چشمانمان حلقه زده بود و چه خوب در حالت ناتوانی حجابت رو حفظ کردی تا مایه افتخار پیغمبر (ص) باشی و ما با هم به طرف اتاقت رفتیم قبل از رسیدنمون کسی منتظر ما بود، رفته بود تا زودتر خیر مقدم بگوید به مادرش و بگوید خوشحال است از اینکه روی مادر مومنش را میبیند و دلتنگیهاش را میتواند با شما قسمت کند چون نازنین فاطمه بسیار مادریست ...... حنانه من و ما روی ماه دخترمون رو دیدیم و تو او را چنان نظاره میکردی انگار سالیان زیادیست که او را ندیده ای و همه آمدند و رفتند و تو کام دخترمون رو با تربت کربلای ارباب حسین (ع) آغشته کردی تا ایمن باشد از هر بلایی انشاالله . حنانه من حرف بسیار زیاد است ولی بعضی بماند برای من و شما در سینه. واقعا باور اینکه الان پدر شده باشم هنوز سخت است با وجود فرشته کوچولومون نازنین فاطمه که شما او را لقب نفسک میگویید و کارتونیه من این چند ماه سال 1392 از ابتدا تا لحظه آمدن موعود ما خیلی اتفاقات خوبی برای من و تو رقم خورد و پروردگار یکتا لطفش رو همچون همیشه نثار ما فرمود و آیه های خود را به ما نشان داد و انشاالله همیشه به ما نظر داشته باشد که امروز از دیروز به خالق محتاج تر هستیم ...... حنانه من تپش قلب من وصل است به نگاه تو ....... ای کاش نباشم من در لحظه احتضار تو...... f.d.d
الــــــــيما
31 اردیبهشت 93 15:15
با خوندن همشون اشك ريختم كاش دنيا گنجايش عشق هاي پاك عشق هاي حلال عشق هاي آسماني را بداند نازنين فاطمه در حفاظِ‌چادر ِ خاكي مادرِ بابا هم نامت محفوظ بماني الهي دردانه .........
baran
پاسخ
ممنون دوست گلم
طاهره
7 شهریور 95 10:50
دوست عزیزم، حنانه جان خوندن بهترین و زیباترین خاطرات زندگی نورانی شما خیلی برام لذت بخش بود خط به خطش اشک ریختم......... برای شما و خانواده گرامیتون آرزوی سالها سلامتی و سرشار از معنویت دارم ان شاءالله دامن پاکت افزون از شیعه های مولا امیرالمومنین باشه. در پناه حق باشید
baran
پاسخ
ممنونم عزیز دلم،خداوند دختر گلتو حفظ کنه،و خوشبختی و نگاه صاحب الزمان عج سهم لحظه لحظه های زندگیتون باشه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آسمانی می باشد